«يك شب مقداري ماهي از رودخانه كرخه گرفتيم و چون روغن نداشتيم يكي از برادران پاسدار به نام عيسي زماني را پيش ايشان فرستادم كه مقداري روغن بياورد ٬ آقاي زماني از بچه ها اهل حال و شوخ بود.ايشان كاسه اي برداشت و به در سنگر شهيد رفت ٬ درب زد:گفت كيه؟ اقاي زماني به شوخي گفت قربان صدام هستم .شهيد گفت :بفرماييد داخل ؛وقتي وارد شد دست وپاي او را بسته و گفت:چند سال است كه دنبال تو هستيم و حال با پاي خودت آمدي .مدت زيادي ايشان راتاب تاب كردند و به ديوار سنگر مي زدند مي گفتند خوب گيرت آورديم واين خاطره هيچ گاه از يادم نمي رود.»