شعر عطش:

صبح شد و نور پراکنده شد

جامه ی شب از تن او کنده شد

خیمه زد اندوه به صحرای دشت

روز در این روز افکنده گشت

چشمه ی خورشید به جوش آمده

دشت ز گرما ٬ به خروش آمده

آب و هوا خشک تر از خشک بود

دست بلا ۲ ٬ شعر عطش می سرود

مثل کویری که ترک دار بود

روی لب تشنه٬ ترک بار بود

مهر به نورش علم قهر دوخت

سایه ی پیکارگران نیز سوخت

مشک در این واقعه ایمن نبود

دست به خون خواهی او رفته بود

آه ببین پشت برادر شکست

تیر که بر پشت برادر نشست

از سر زین رو به زمین رفته بود

بر تو علمدار خدایی درود

کودک تشنه لبش از سوز بود

بعد علمدارکه دیروز بود

پنجره ی شرم و حیا بسته شد

کفتر ایمان که پر خسته شد

عشق در این بادیه بیمار بود

وادی گل ٬ بزمگه خار بود

ضربه ی شمشیر پراکنده گشت

دشت زخون هم پر و آکنده گشت

بازوی هر عاشق دلباخته

کار صد و بیست نفر ساخته

سوی علمدار دل آنگه به سور

رفت به خون قافله ی عشق و نور

سر به تنش نیست ولی دل به دوست

بسته که این خانه ی مشکوی اوست

دل نه دلی بود اسیر زمین

نغمه ی پی در  پی در کاس بین

گر ندهد سر چه کند با سرش

جان به فدای سر بی پیکرش

سید مسعود پرهیزگاری